به نام خدا

( خاطرات دوران انقلاب در شهر جهرم )
“” برگرفته از کتاب دایی محمد “”
— بخش دوازدهم —
راوی محترم : جناب آقای حاج محمد سوادی
(( حمل دینامیت از جهرم به قم )) قسمت اول

دوران خفقان بود . هیچکس جرأت کوچک ترین اهانتی به خاندان سلطنتی را نداشت . فریادهای اعتراض در گلو خفه می شد و استخوان های مبارزان راه آزادی ، در زندان های رژیم پهلوی می شکست . صدای مظلومیت قشر آگاه جامعه ، دلهای خسته از استبداد را می خراشید .
مجازات های متنوع از سوی ساواک تدارک دیده شده بود . فضای اختناق امنیتی در جامعه به گونه ای بود که صحبت در خصوص مخالفت با رژیم نیز با اضطراب همراه گشته بود .
با وجود جوّ نظامی حاکم بر کشور ، یک روز به درخواست یکی از یاران انقلابی ” شهید غلامحسین شاپوریان” برای انتقال یک بسته ی دوازده عددی دینامیت به قم ، بر ترس خود غلبه کردم و عزم سفر به این دیار نمودم . ایشان اطلاع رسانی کرده بودند که در این شهر ، انقلابیونی که به ما طریق ساخت نارنجک ضربه ای آموخته بودند اکنون با کمبود دینامیت مواجه هستند و برنامه ی آنان چنین است که دینامیت ها را در نزدیکی قم ، زیر ریل راه آهن جاسازی نمایند تا هنگامی که قطار باربری حامل تجهیزات نظامی رژیم سفّاک پهلوی از آن نقطه عبور می کند ، منفجر گردد!
از شهرستان ما هیچ اتوبوسی مستقیم به قم نمی رفت . به همین دلیل باید ابتدا به شیراز سفر می کردم . یک صندوق خرمای تازه که مرحوم حاج شیخ جلال حضوری به من سپرده بود که برای دوستش جناب آقای حاج کاظم حبیب الهی ببرم .( شرح این دو بزرگوار درصفحه های ۵۷۸ ، ۴۷۳ ، ۴۶۹ ، ۳۸۷ و ۲۴۴ و طبق نمایه ی حبیب اللهی، کاظم در کتاب انقلاب اسلامی در جهرم آمده است ) و یک ساک حاوی لباس و لوازم شخصی به علاوه ی بسته ی دینامیت به همراه من بود . به شیراز رسیدم و سپس به سمت اتوبوس های تهران رفتم تا در راه قم پیاده شوم . اتوبوس حرکت کرد تا پس از ساعاتی به دوراهی قم _ ساوه رسید . حدودأ نیمه ی شب بود و تا اذان صبح ، ساعاتی چند باقی مانده بود . چون در قم ، حکومت نظامی برقرار بود و تا اذان صبح به هیچ فردی اجازه ی ورود به این شهر داده نمی شد ، در این منطقه ، رانندگان اتوبوس هایی که عازم تهران بودند ترجیح می دادند از مسیر ساوه به پایتخت بروند . به ناچار پیاده شدم و اتوبوس به سوی ساوه حرکت کرد .
در آن جاده فقط من بودم و هیچ مسافر دیگری از اتوبوس ها پیاده نشده بود . برخلاف این زمان ، در آن روزها جاده ی قم خالی از هر گونه مغازه و امکانات رفاهی بود . باد سردی می وزید… صدای زوزه ی باد ، تاریکی شب و تنهایی در آن بیابان بدون آبادی ، کلافه ام کرده بود . حتی تابلویی نیز نبود که راننده ها را هدایت نماید . هر ماشینی که می دیدم ، دست تکان می دادم که من را سوار کند و به قم ببرد . اما ماشین ها یا نمی ایستادند و یا در خصوص مسیر جاده ی ساوه از من سوال می کردند! من ناخواسته راهنمای جاده شده بودم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up