به نام خدا
(( به یاد شهید والامقام حسن فرد اسدی ، عامل اعدام انقلابی رئیس شهربانی و فرماندار نظامی جهرم ))
— برگ ، برگی از آن حماسه در شهر ایمان و غیرت “” دارالمومنین “” – سال ۱۳۵۷ شهر جهرم. چند هفته ای از ۱۷ شهریور و جمعه سیاه گذشته ، توهین یک نظامی به قرآن و حمام خونی که حکومت شاه در جمعه سیاه به راه انداخت سرباز وظیفه حسن فرد اسدی را به این نتیجه رساند که دست به اسلحه ببرد .
جرقه آغازین
جهرم مرکز استان نبود؛ با این همه پنج ماه در آن حکومت نظامی بود. این شهر کوچک جنوبی از جمله ۱۲ شهری بود که چهلم شهدای تبریز را که (در چهلم شهدای قم برگزار شده بود) برگزار کردند. زمانی که ماموران ساواک و شهربانی حوادث را ساعت به ساعت به تهران تلفنگرام می‌کردند و کمتر کسی جرات می‌کرد حمایت خود را از امام علنی کند، مرحوم آیت‌الله سیدحسین آیت‌الهی امام جمعه فقید جهرم نام امام را چندین بار درمراسم چهلم شهدای تبریز بر زبان آورد . بعد از آن بود که مردم هم شعار” یا مرگ یاخمینی” سر دادند. طغیان سرباز
حکومت نظامی است . شب، بچه‌های محل در مسجد نشسته‌اند به جلسه قرآن. سرهنگ با لگد می‌زند زیر جا‌قرآنی. کمال تصاعدی رئیس شهربانی است که می‌خواهد به خیال خود زهر چشم بگیرد، بی‌آنکه به تبعات این اقدام شوم فکر کرده باشد. در گوشه‌ای دیگر، پیرمردی علیل و بی‌سواد – بی‌خبر از مقررات منع آمد و شد- سه چرخه‌ای را به ضرب بازوان نحیفش در تاریکی‌های شهر پیش می‌راند. پسر بچه چهار پنج ساله‌ای هم با اوست. جلوی باغ ملی، فرمان ایست دریافت می‌کنند. ستوان سامی‌وند است که پیرمرد را به باد فحش گرفته. پیرمرد با ته‌لهجه‌ای شیرین و لحنی که سادگی و صداقت کلام روستایی‌ها در آن است، شروع می‌کند به توضیح که تازه از ده رسیده و قصد سرپیچی از قانون نداشته است. عذرش اما پذیرفته نمی‌شود. ستوان به سرباز حسن فرداسدی دستور می‌دهد که ضرب شستی نشان دهد. سرباز اما بی‌ ذره‌ای خشونت، پیرمرد و کودک را به پیاده‌ رو هدایت می‌کند. ستوان به خشم می‌آید و بعد صدای توپ و تشر و فحاشی به سرباز، تاپ تاپ قنداق تفنگ است که بر پهلوی پیرمرد بی نوا می‌نشیند. قسم‌های پیرمرد و ناله‌های سوزناک کودک دست‌انداخته بر گردن او هم کمترین اثری نمی‌بخشد .
زادروز آریامهر!
چهارم آبان است. زادروز محمدرضا پهلوی. مثل هر سال و مثل هرکجای دیگر، مراسم جشنی هم در تالار شهرداری جهرم برپاست. شب قبل ، فرماندار نظامی و رئیس شهربانی ، سخت در تدارک مراسم شاهی بودند . تلفن شهربانی زنگ می‌خورد . کسی آن طرف خط تهدید می‌کند که جشن فردا باید لغو شود . ولی مراسم تعطیل نمی‌شود . دعوت‌شدگان به مراسم “متظاهرانی زنده‌بادگو “ بیش نبودند.جیره خورده بودند تا تملق و خودستایی بالا آورند …. “” تیمسار احمد نادور فرماندار نظامی و سرهنگ کمال تصاعدی رئیس

شهربانی جهرم “” از میهمانان ویژه مراسم چهارم آبان ۵۷ هستند .
پلک‌های خیس سرباز
ماه غروب کرده و پادگان را تاریکی در خود پیچیده. پلک‌های خیس سرباز اما تا صبح جز دقایقی هم را نمی‌یابند. شب را با دعا و نیایش و نماز می‌گذراند . ستارگان را تماشا می‌کند که تمام گوشه و کنار آسمان از آنها پر است و انگار غمی عظیم در خود پنهان کرده‌اند. یاد ۱۷ شهریور آن جمعه سیاه، لحظه‌ای او را آسوده نمی‌گذارد . به عکس‌های قاب‌شده‌ای می‌‌اندیشد که در دانشکده ادبیات شیراز بر سینه دیوارها آویخته و شعارهای انقلابی را پیش آن گذاشته بودند. جزء جزء حادثه را یک بار دیگر به ذهن می‌کشاند …..
روز تولد شاه، روز عزای ملت
شعارها متولد می‌شوند : “چهارم آبان ماه تولد یزید است” و “روز تولد شاه روز عزای ملت .” ساکنان کوی گازران و صحرا و کلوان و دیگر محله‌های جهرم در مسجد نو اجتماع کرده‌اند . ماموران وارد می‌شوند تا با شلیک تیر جمعیت را متفرق کنند. جمعیت به پشت‌بام مسجدنو و خانه‌های اطراف می‌روند و با سنگ و آجر پاسخ می‌دهند . بام‌های شهر، خانه‌های مردم را به خوبی به هم دوخته است . تظاهرکنندگان از کوچه‌باغ‌ها به محله صحرا و کلوان رفتند و باز به هم پیوستند. موج جمعیت از محله کوشکک و علی پهلوان و دیگر محله ها در بولوار کمربندی خیابان سعدی نزدیک مسجد قبله به راه افتاد .

ماموران مانع شدند . تظاهر کنندگان اما عقب نکشیدند . کف خیابان نشستند و ۱۵ دقیقه سکوت کردند . تانک‌ها که رسیدند و ابری از خاک به هوا فرستادند ، مردم هم سکوت را شکستند .
شلیک سرباز
سربازان ، بندفنگ‌کرده و فوج فوج به میدان مصلی روان می‌شوند . دانش‌آموزان دیپلم وظیفه در حاشیه شمال شرقی میدان مستقرند . فرماندار نظامی و رئیس شهربانی جهرم از مراسم جشن در شهرداری به شهربانی برمی‌گردند . رنجرور فرمانداری نظامی به راه افتاده است . سرباز روی پا بند نیست . دور تا دور میدان را از نظر می‌گذراند .یاد جمعه سیاه ، یاد آن پیر مفلوج و یاد آن قرآن یک بار دیگر از خاطرش می‌گذرد . ژ۳ و خشاب پری را که بجای خشاب خالی گذاشته در دست می‌فشرد . آیه ۱۲۳ سوره توبه را زمزمه می‌کند که : یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار ولیجدوا فیکم غلظه واعلموا ان الله مع المتقین . گلنگدن ژ۳ را می‌کشد و ماشه را می‌چکاند . صدای تکبیر، میدان را پر می‌کند . سرباز است که با فریاد الله‌اکبر خود لرزه بر اندام گماشتگان رژیم انداخته است . از آن همه نظامی و درجه‌دار کوچکترین عکس‌العملی در پاسخ به شلیک انقلابی سرباز بروز نمی‌کند . این غافلگیری و سردرگمی را ، هم گزارش کار وزارت جنگ آن روز و هم شاهدان حادثه تایید کردند .
سرهنگ در آخر خط
خون بر صندلی رنجرور لکه‌ای بزرگ گذاشته است . گلوله با کمانه کردن از شقیقه سرهنگ، بخش وسیعی از گوشت و استخوان گونه و چشم و ابروی راست او را از جا کنده است . … در هیاهوی جمعیت، دستش بی‌آنکه دیگر حتی نشانه‌ای حقیر از فرمان آتش داشته باشد، بی‌جان به زیر افتاده و اکنون …..به آخر خط رسیده است .

جنازه رئیس سابق شهربانی جهرم را شنبه ششم آبان ۵۷ در شیراز دفن کردند .
تیتر اول روزنامه ها
“ترور فرماندار نظامی و رئیس شهربانی جهرم” تیتر اول روزنامه ها می‌شود . رادیو بی بی سی هم تا شب ، در چند نوبت این رویداد خبری را پوشش می‌دهد . پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۵۷ وضع جسمی تیمسار احمد نادور بحرانی است . از بیمارستان شیر و خورشید جهرم کاری ساخته نیست . او را با هلی‌کوپتر به شیراز و سپس به تهران منتقل می‌کنند . آن روز هدف اصلی سرباز، تیمسار بود . اولین گلوله ها هم به تیمسار شلیک شد و شست دست او را به زیر صندلی جلوی رنجرور پراند، اما جان به در برد .
صدا، صدای مسلسل بود!
به گوش تیمسار، صدای تفنگ ژ۳ هم مسلسل و تیربار می‌آید. این را احمد نادور خود در تحقیقات اولیه اعتراف می‌کند. آنجا که در بیمارستان شیر و خورشید می گوید: “ شش هفت تیر شلیک شد. صدای مسلسل بود. تیرهای اول خورد به دست من. تیرهای بعدی هم سرهنگ تصاعدی را هدف گرفت.” استوار یکم علی ضرغام‌پور جمعی فسا و راننده رنجرور هم که از ۱۷ شهریور مامور به فرمانداری نظامی جهرم شده چنین حدسی دارد. به گمان او می بایست کپسول گاز اشک آور یا نارنجک‌های داخل ماشین منفجر شده باشد. گزارش تحقیق نمایندگان ضداطلاعات و سازمان قضائی که فردای حادثه وارد جهرم شدند، حاکی است: پرسنلی که در میدان مستقر بوده‌اند به تصور آنکه غیرنظامیان عامل تیراندازی بوده‌اند اقدام به تعقیب و دستگیری سرباز نکرده اند.

اما بعد از واقعه
فرصت تماشا نیست . سرباز کلاه‌آهنی از سرمی اندازد و لباس نظامی از تن می‌کند و به لحظه‌ای در جمعیت گم می‌شود. قدم تند می‌کند و از میدان ، راه به خیابانی می‌کشد که انتهای آن به جاده شیراز می‌رسد …خانه‌ای در آن حوالی است که در آن را باز گذاشته‌اند . خانه امرالله تشکری است وبه پشت بام خانه می رود …. سرباز وارد می‌شود .شاه ! تو منتظر باش
در شهر، مردم از مرگ سرهنگ تصاعدی و زخمی شدن تیمسار نادور خوشحالی می‌کنند . گویی همه چشم به راه رویدادی چنین شادی‌زا بوده‌اند . از آن سو، مقامات امنیتی و اطلاعاتی فوج فوج به کانون حماسه گسیل می‌شوند . شهر یکپارچه به شور و فریاد می‌نشیند و باز شعارها گل می‌کنند :
“رحمت به شیر اسدی….
تصاعدی ترور شد ، شاه ! تو منتظر باش.”
دستگیری سرباز
ستارگان یک یک از زیر چادر سیاه آسمان بیرون می‌آمدند که سرباز، خانه را ترک کرد و راه به سوی باغی کشید و گوشه‌ای آرام گرفت … پرتو چراغ جیپ‌های نظامی ، کوچه باغ را می‌روبد و پیش می‌رود . کسی به بهانه آوردن پتو و آذوقه مخفیگاه را لو داده است . ژاندارم‌ها با دل‌هایی از کینه ورم کرده به باغ می‌رسند . سه اکیپ نظامی محل را محاصره می‌کنند . سرباز دستگیر و برای نگهداری بدون ملاقات تحویل شهربانی می‌شود .
اسم رمز مورچه و خرگوش !
یک هفته بعد از ترور – ۱۱ آبان ۵۷ – سرباز را به سمت شیراز حرکت می‌دهند . سه روز مانده است تا شریف امامی استعفا دهد و جای خود را به دولت نظامی ارتشبد غلامرضا ازهاری بسپرد . دست‌ها و پاهای سرباز را با غل و زنجیر ثابت کرده و در خودرو نشانده و بر سر او پتو کشیده‌اند .
دو جیپ نظامی با ماموران مسلح ، پیکان را در میان گرفته‌اند . پاسگاه‌ها در آماده‌باشند و آخرین اخبار را یکسره روی بی‌سیم و به اسم رمز دریافت می‌کنند. اسم “مورچه و خرگوش” را بر این پاسگاه‌ها گذاشته‌اند تا بلکه بی‌رمقی رژیم را در این روزهای آخر از سرباز پنهان کنند.

به شیراز که می رسند، “” حسن فرداسدی “” را به هنگ ژاندارمری می برند و بی‌آنکه تن خسته او را از زیر بار سنگین زنجیرها آزاد کنند، در اتاقی تاریک محبوس می کنند .
خدایا! این کفن من!
“نیمه‌های شب لباس شخصی‌ام را زیر لباس نظامی پوشیدم و گفتم خدایا این کفن من ، و گفتم که خدا خودت بهتر می دانی که ناچارم این عمل را انجام دهم و فقط برای تو و در راه تو این کار را می کنم و درعین حال از ریختن اشک نمی‌توانستم خود را کنترل کنم .
روز ۴ آبان حدود ساعت ۷ من و سایر بچه‌ها را که حدود ۱۶ نفر می‌شدیم، به میدان مصلی بردند. اولین کاری که کردم به مسجدی در همان نزدیکی رفتم و وضو گرفتم که اگر کشته شوم ، با وضو از دنیا بروم . بعد برای نگهبانی به میدان برگشتم و در نبش همان خیابان که به طرف شیراز می‌رود ، کنار میوه‌فروشی ایستادم . پشت سرم چند پیرمرد و بچه ایستاده بودند که آنها را از پشت سرم دور کردم که اگر بعد از حادثه به طرفم از جانب ماموران اسکورت تیراندازی شد ، این بچه ها و پیرمردها آسیب نبینند و در این مدت نگهبانی، آیات قرآن کریم را زیر لب زمزمه می‌کردم و در خودم نیروی عجیبی حس می‌کردم و آن قدر خونسرد و محکم بودم که قابل گفتن نیست ، یعنی تشویشی نداشتم .
هنگام شب هم داخل باغی رفتم و صاحب باغ که رفته بود برای من پتو بیاورد ، ماموران را آورد که دور باغ را محاصره کرده بودند و دوست ندارم که او شناخته شود ؛ چون کار من و سایر برادران و خواهرانی که جان خود را داده و شهید شده‌اند برای همین ملت بوده است. (۱۱ آبان ۵۷ – زندان)
حق اسلحه
“…عملی که من انجام داده‌ام در برابر قوانین این نظام طاغوتی جرم است ؛ در صورتی که من حق اسلحه را بجا آوردم و حق اسلحه به کار بردن آن در راه دفاع از صاحبش است که صاحب اسلحه مردم هستند و شما در همه جا از آن علیه ملت استفاده کردید و من خواستم که علیه او استفاده نکنم .
در همه جا ملت را به نام خرابکار و دشمن خارجی به گلوله بستند. گلوله‌ای که باید به سینه دشمن بخورد، در همه جا سینه ملت را شکافته و توقع دارید که من و نظایر من هم دست به برادرکشی بزنیم؟
بدانید قبل از اینکه بخواهند در مورد من حکم اعدام صادر کنند، من شب قبل از حادثه در مسجد پادگان جهرم در حضور الله حکم اعدام خود را آگاهانه امضا کرده بودم و منتظر که هیچ ، بلکه مشتاق اجرای این حکم هستم…

حکم اعدام
حسن فرداسدی در د‌اد‌گاه می‌شنود که بگو نفهمیده و نسنجیده اقدام کردم و دچار جنون آنی شدم تا از اعد‌ام رها شوی ؛ اما سفت می‌ایستد و از اقدام انقلابی خود دفاع می‌کند.حکم مرگ صاد‌ر می‌شود. دادسرای ارتش، ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ را تاریخ اعدام اعلام کرده است. تلاش‌هایی برای رهایی سرباز از تیرباران کلید می‌خورد . تقاضای فرجام‌خواهی و ارسال نامه سرگشاده استادان دانشکده مخابرات به امام خمینی در پاریس از جمله این تلاش‌هاست . اما تقدیر، گویا سرنوشت دیگری را برای سرباز رقم زده است . دو روز مانده به اعدام ، حماسه بزرگ رخ می دهد . “” انقلاب پیروز می‌شود “” .
پایانی
حالا دیگر روزهای انقلاب و جنگ پایان یافته است. حسن فرداسدی سال‌هاست که تن به خاک سپرده، اما یاد او همچنان از ذهن‌ها نمی‌رود. بچه نظام‌آباد تهران بود که پیش از انقلاب دوره آموزشی سربازی را در جهرم می‌گذراند. آنچه او را ماندنی کرد، راهی بود که به دل ها باز کرد و حماسه ای که آفرید. بنای زندگی او بر سادگی بود و آغاز زندگی مشترک را پس از انقلاب در کتابخانه جواد‌الائمه میدان خراسان در تمنای جامعه توحیدی جشن گرفت. مدیرکل مخابرات بود، اما در اتاقی استیجاری می‌نشست. هنوز چند روز از زندگی مشترک او و همسرش نگذشته بود که عازم جبهه شد. در عملیات والفجر مقدماتی دوشادوش برادرش علیرضا بود، اما در برگشت او را با خود نداشت. قول داد برود و پیکر برادر را بیاورد اما رفت و خود هم برنگشت . والفجر ۴ او را برای همیشه آسمانی کرد . ( مغفرت بی واسعه و رحمت بی منتها و رضوان الهی نثار ارواح طیبه همه شهدای اسلام ، انقلاب و این شهید غیور و شجاع باد )
شهید والامقام حسن فرد اسدی

شهید والامقام حسن فرد اسدی

توضیح اینکه :

سرباز حسن فرداسدی و عامل تیراندازی به فرمانده حکومت نطامی جهرم که آن ایام دستگیر و به اعدام محکوم شد، چندین بار بنا شد اعدام شود که هر بار به علتی به تعویق افتاد و بالاخره با پیروزی انقلاب آزاد گردید .

وی اهل تهران بود. مدتی در کردستان به جنگ ضدانقلاب رفت.
کارمند مخابرات تهران شد و سرانجام در تاریخ بیست و یکم آذرماه سال ۱۳۶۲ ه.ش در سن بیست و هفت سالگی و جبهه های حق بر علیه باطل به شهادت رسیدند.
روحش شاد و هدیه به روحش صلوات.

ضمنأ در جهرم خیابانی به نام ایشان نام گذاری شده است

(خیابان شهید حسن فرداسدی)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up